نفس که دید آرشام ناراحته به سمت اتاقش رفت.تقه ای به در زد و بعد گفت:آقا آرشام
اجازه هست؟
آرشام:خواهش می کنم....خونه خودتونه.....بفرمائید....
نفس با لبخند آرامش بخشی وارد شد.آرشام که نفس را دید از جاش بلند شد و
گفت:ببخشید نفس خانوم....رستوران این
نزدیکی ها هست؟
نفس:بله....چطور مگه؟
آرشام سرش را پایین انداخت و گفت:غذا که شور بود.....حداقل یه چیزی بگیرم بخورید
گرسنه نمونید....
نفس لبخندی زد و گفت:منم برای اولین بار که غذا درست کردم غذام خراب شد......برنجم
سوخت......اشکالی نداره.....خب
دفعه اولتون بوده.....لازم نیست ناراحت باشید....برای همه پیش میاد...
آرشام:باشه ولی من نمی خوام گرسنه بمونید....تازه خودتون گفتید هرکی غذاش خوب
نشد باید غذا بگیره....منم می خوام
همین کارو بکنم....
نفس:من شوخی کردم....
آرشام:ولی من می خوام غذا بگیرم.....
نفس:هر جور دوست دارید.....رستوران همین سر خیابونه.....البته ما اشتراک داریم.....تماس
می گیرم که غذا رو بیارن....
آرشام :خوبه....به حساب من.....از بچه ها بپرسید چی می خورن همونو سفارش بدید......
نفس سری به نشونه تایید تکون داد و رفت.بعد از پنج دقیقه برگشت و گفت:شما چی می
خورین؟
آرشام:بقیه چی سفارش دادن؟
نفس:همه جوجه....
آرشام:پس منم همون....
نفس:مخلفات چی؟
آرشام:نمی دونم.....هرچی دوست دارید......
نفس سری تکون داد و خارج شد.بعد از نیم ساعت صدای آیفون بلند شد.
نفس:پیک رستورانه....
آرشام:من برم بگیرم......
نفس:می خواین همراهتون بیام؟
نیما قبل از اینکه آرشام چیزی بگه گفت:داداش من میام...
آرشام لبخندی زد و گفت:باشه....
بعد از گرفتن غذاها برگشتن تو سالن و به سمت میز ناهارخوری رفتن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از خوردن یه ناهار توپ همه رفتن تا بخوابن......
همه غرق خواب بودن که با صدای جیغی از خواب پریدن.
همه به سمت اتاق نفس رفتن.
آرام:حتما بازم خواب دیده......اون پسره بی شعور باعث این حال بد نفسه......مگه دستم
بهش نرسه......
شمیم در اتاق نفسو باز کرد و رفت تو.....
سر نفس را در آغوش گرفت.بغض نفس شکست.لباس شمیم از اشکای نفس خیس شد.
نیما رو به آرام گفت:آرام....چه طوریه که نفس اینقدر اون پسرو دوست داره ولی اون نه؟اصلا
چرا فراموشش نمی کنه؟
آرام نگاهی به صورت کنجکاو سه تا پسر انداخت و به سمت مبل ها اشاره کرد و گفت:بریم
اونجا تا براتون بگم.....
بعد از نشستن آرام نگاهی به اتاق نفس انداخت و گفت:نفس و باربد هم دانشگاهی
هستن......باربد که پیشنهاد دوستی
داد نفس قبول نکرد اما اینقدر اومد و رفت که نفس کلافه شد و به شرط دوستی سالم
باهاش دوست شد.تقریبا یه دوسالی
از اون روز میگذره.....یه ماه پیش قرار شد باربد بیاد خواستگاری نفس......نفس هم تو این
دوسال اینقدر ازش خوبی و
مهربونی دیده بود که رسما عاشقش بود......ماجرا رو برای پدر و مادرش تعریف کرد.....اونا
هم بعد از اصرار نفس قبول کردن
چون اصلا این جور دوستی ها رو قبول ندارن.....دیگه این خواستگاری همین طور که دیدید
بهم خورد......نفس اگه از یه نفر
بدی ببینه فراموش کردنش براش کاری نداره ولی باربد......اونو نمی تونه فراموش
کنه.....چون دوسش داره......یعنی
داشته.....الان از اون متنفره ولی کابوس هاش رهاش نمی کنن.......دو شبه که نفس با
قرص آرام بخش آروم میشه و می
خوابه......نفس اصلا به این قرصا نگاه نمی کرد ولی حالا داره از همونا استفاده می کنه......
نیما:فکر کنم....بهتر باشه نفس پیش یه مشاور یا روانشناس بره......اینجوری از دست
کابوساش هم خلاص میشه....
آرام:فکر بدی نیست......
ادامه دارد.....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0